درزمانهای قدیم پسری بود که بامادربزرگش درفقروبیچارگی درروستایی زندگی می کردندوپسرک پدرومادرش رادر کودکی ازدست داده بودوتوسط مادربزرگش بزرگش بزرگ شده بود.پسرک ازاین همه بیچارگی وفقارت خسته شده بودپس روزی تصمیم گرفت که برای کاربه شهری دیگرسفرکندامانمی دانست که این تصمیم خودرا چگونه به مادربزرگش بگویداما اوترس ونگرانی راکنارگذاشت وتصمیمش رابه مادربزرگش گفت مادربزرگ درجواب به اوگفت که من پیرومریض هستم وبدون تونمی توانم به زندگی ادامه دهم پس پسرک گفت مادربزرگ من قول میدهم که تاغروب افتاب به خانه برمی گردم ومادربزرگ قول اوراقبول کردودرسپیده دم روزبعد راهی شهرشد.
ادامه دارد..................
نویسنده:محمدبخش آبادی